بسم الله الرحمن الرحیم
گوش تا گوش جهان پر شده بود از غم و ماتم، و دمادم عطش و داغ برای همه ی اهل حرم بود فراهم،غریابنه و تنها، فقط خون خدا بود، و یک دشت پر از کشته ی مردان بنی هاشم و یاران همه گلچین شده ی ماه محرم، و در آن لحظه که می سوخت دل فاطمه کم کم، که به بند عطش افتاده صفا مروه منا کعبه مقام و حجر و چشمه ی زمزم،همه عالم نفس حضرت خاتم، پسر صاحب شمشیر دو دم، علت ایجاد همه عالم و آدم، پسر فاطمه سلطان عرب شاه عجم عشق مجسم، وسط هلهله ها، سلسله ها، یکه و تنها، وسط لشکری از حرمله ها،زیر لب آهسته به طوری که همه خلق شنیدند، و چنین گفت مرا کیست که یاری بکند، باز مرا کیست که یاری بکند...ابتدا پیکر یاران به خون خفته تکان خورد، و آنگاه در آن سوی هیاهو همه دیدند که گهواره تکان خورد،سپس هیچ صدایی نشنیدیم، به غیر از رجز گریه ی شش ماهه که می گفت: هنوزم که هنوز است کسی هست که کاری بکند، فاتح میدان شده، طوفان شده، مردانه در این قافله چون تیغ دو دم گرد و غباری بکند، چون علم افتاده علمدار شود معرکه داری بکند، می شود اصلا که کسی نام علی داشته باشد، ولی آنگاه که هنگامه ی رزم است به تن جامه ی پیکار نپوشد؟به خدا رشته ی قنداقه ی خود پاره کنم، چون تو غریبی وسط معرکه هیهات که من تکیه به گهواره کنم، با رجز گریه ی خود دشمن دل سنگ تو را یک تنه بیچاره کنم، کودک شش ماهه ی تو مست شده،جام لبالب بده، تیغم بده ، مرکب بده، ای عشق که مثل پدرم جوشن بر حق کشی افتاده به جانم، و سپس برسر معراج دو دستت بنشانم، و بدین قوم نشانم بده، جانم بستان از من و جانم بده، تو از آن می که به هفتاد ودو تن دادی از آنم بده،چون طاقت ماندن به تنم نیست، مرا جام لبالب بده اما نه یک جام، که این کودک
شش ماهه بر آن است، که تا چون تو غریبی به گلوی من در جامه ی احرام سه تا جام پر از عشق بریزید، که در این دایره من مست تو ام، حضرت ساقی چه بریزی چه نریزی،به نگاهی سپس آرام چنین گفت به آن لشکر مضطر، پدرم شخص پیمبر، پدرم حضرت حیدر، پدرم ساقی کوثر، پدرم ساقی و ساغر، پدرم از همه دلبر، پدرم دلبر داور ، پدرم آیه ی اکبر، پدرم با همه ی عرش برابر، پدرم عشق ولی حیف در این دشت دگر لشکر انصار ندارد، پدرم جز من شش ماهه دگر یار وفادار ندارد، کمرش خم شده یعنی که علمدار ندارد، پدرم یوسف زهراست ولی گرمی بازار ندارد، پدرم یوسف زهراست ولی هیچ خریدار ندارد، چه کنم چون پدرم یار ندارد، و پدر روی به آن قوم چنین گفت: ببینید که این کودک شش ماهه که آزار ندارد، به کسی کار ندارد، پسرم قدرت پیکار ندارد، پسرم رنگ به رخسار ندارد، و چنان حُرم عطش طاقت او برده که حتی به خدا قدرت نوشیدن یک جرعه ی سرشار ندارد، پسرم راستی ای قوم بلا این سر او طاقت رفتن به سَر دار ندارد، پدرم گفت و خاموش شد آن همهمه ها، هیچ صدایی نشنیدم به جز از آنکه یکی گفت: پدر را بزنم یا که پسر را؟ پدر آهسته به خود گفت پدر را، ولی آن تیر، چه تیری، که گره خورده سه تا تیغه ی شمشیر به هم، تیر که با زهر برادر شده ، با نیزه برابر شده، دارای سه سر بود، و بر ساقه ی خشکیده تبر بود، و البته که مابین گلوی گل و آن آهن دلسرد سپر بود، ولی حیف که آن آه پدر بود، خدایا .... از آن خنده ی آخر که به لبهای پسر بود،در این سوی همه هلهله بر لب، و چه گوییم از این سوی، وسط خیمه پریشان نگران مادر او چشم به در بود.............