با سلام

تربیت  معلم امام رضا (ع)طبس  راجستجو کردم . می خواستم از خاطرات تربیت معلم بنویسم ولی ناخوداگاه یاد اولین روز شروع بکار در آموزش وپرورش افتادم روزی که پس از یک دوره سخت کاری در یک شرکت راهسازی امل به مشهد برگشتم .دیدن دوستان هم دوره  برایم تجدید خاطرات تربیت معلم طبس بود .کار تقسیم نصف روزی طول کشید خیلی از بچه های مشهد شهر تبادکان را انتخاب کردند من به اتفاق بچه های طبس شهر  بردسکن را انتخاب کرده وفردا ی آن روز با دوستانم آقایان محمد پور و یعقوبی راهی بردسکن شدیم. کلیه افراد جدید استخدام سهمیه بردسکن اعزامی از سراسر کشور   30 نفر بودیم که باید در کلیه مناطق محروم و دورترین روستاهای آن منطقه تقسیم می شدیم .برای انتخاب  محل خدمت من بالاترین امتیاز را داشتم . منطقه بردسکن را اصلا نمی شناختم .تنها اقوامی نسبی در آن منطقه داشتیم چون زمانی که پدر بزرگم به عنوان یکی از تجار قدیمیدر منطقه ای به نام شادی آب از توابع بردسکن در نزدیکی رحمانیه فعلی که خرابه های آن وجود دارد دختر 14 ساله که مادر بزرگ ماست  را به عروسی گرفته بود  از قبیله ای که اکنون در به طبسی ها مشهور هستند .پدر بزرگ من اصالت کرمانی داشت که درروزگاران گذشته  تجارت با شتر را در منطقه بین کرمان و مرز شمالی ایران انجام میداده است  .در آن لحظات بیشترین چیزی که ازشهر بردسکن در ذهنم می گذشت خاطرات مادر بزرگم بود که از ابتدای ازدواجش برام تعریف کرده بود، مادربزرگی مهربانی که نزدیک به 110 سال عمر داشت و در 14 سالگی به عقد مردی نزدیک به 40 ساله درامده بود خاطراتش ازناامیدی از برگشتن پدربزرگم در یکی از سفرهایش به منطقه درگز که فراتر از 3 ماه طول کشیده بود ،سفری که در سالهای بعدش وپس از فوت شوهرش متوجه شده بود گویا پدربزرگمان در منطقه شمال ایران هم زنی داشته ،خاطراتی از مادر بزرگ که قدرت و اقتدار پدربزرگ را به ما گوشزد می کرد .پدبزرگ مهربانی که از دید فرزندانشان و مردم منطقه مردی مهربان وخیرخواه بوده که هنوز مردانی که او را بیاد دارند به نیک نامی او اذعان دارند ،مرد خیری که در کارهای خیر آن زمان ید طولانی داشته ،تاجری که خودش چون داغ دو تا از دخترانش قبل از ازدواجشان راه دیده بود دختران جوان زیادی با کمک او در ان زمان به خانه بخت رفته بودند. مردی که در حفر چاههای آبی برای مسافرین پیشگام بوده که هنوز یکی از این حلقه های چاه در منطقه ای به نام شیر گش در بین مسیر تجارتیش از کرمان به درگز باقی مانده است .البته نمیدانم چرا این مرد مهربان بعد از سالها در ذهن مادربزرگ ما هنوز به عنوان چهره ای متعصب و پرابهت یاد می شد ،شاید هم دلیلش اختلاف سنی زیاد و یا خبر ازدواجش بعد از فوت در مناطق دیگر بود.البته در این خاطره هدفم بیان داستانهای مادربزرگم یا تجزیه تحلیل زندگی اونها نیست چون  قبل از تولد من پدر بزرگم از دنیا رفته بود و اینها خاطراتی بود که درآن  لحظه  از ذهنم می گذشت .تصمیم گرفتم از اشنایان نسبی  کمک بگیرم از اینکه  یکی از از معلیمن آن خانواده  که به خانواده جمهور مشهور بود بعنوان معلم راهنما در اداره کار می کرد مطلع بودم .پس نزدش رفتم و بعد از کلی تجزیه تحلیل تصمیم گرفتم روستای رحمانیه را انتخای کنم بقیه دوستانم در منطقه کاسف و درونه تقسیم شدند ،تنها خوبی رحمانیه فاصله کم تا بردسکن و برخوداری از نعمت برق بود .سرانجام کار تقسیم به پایان رسید و به اتفاق اقایان محمد پورو یعقوبی به قصد آوردن وسایل برای شروع زندگی مجردی راهی منطقه شدیم. خوب یادم هست که دور فلکه بردسکن راننده پیکانی را دیدیم قرار شد ( فکر کنم 3500تومان )ما رو تا عشق اباد تقریبا 170 کیلومتر  ببره. در ان زمان هنوز جاده فعلی برسکن به طبس نبود و در بعضی قسمت ها در حال زیر سازی بود .از بردسکن به راه افتادیم تا درونه را بخوبی امدیم ولی  جاده  هنوز خاکی بودادامه راه  از داخل کویر لوت می گذشت .با امید بخدا به راه افتادیم تقریبا یک ساعتی پیش رفتیم آرام آرام دلهایمان می لرزیدچون فاصله بین درونه تا تپه طاق (روستای بعدی )تقریبا 50 کیلومتر بود .جاده از حالت خاکی هم خارج شده بود وبیشتر به مسیر رفت و آمد اشرار شباهت داشت .اقای محمد پور خیلی اصرار داشت برگردیم آقای یعقوبی با متانت همیشگی اظهار نظزی نمی کرد ولی من و راننده موافق به ادمه راه بودیم یواش یواش دل راننده هم خالی شد .من که از اینکه  ایشون حتی باک بنزین ماشین را پر نکرده بودو از ظرفی اب  چندانی هم با خودش  ندارد خبری نداشتم  ، در بحث رفتن و برگشتن به یکبار ایستاد که ماشین جوش اورده ،تقریبا کویر نمک تمام شده بود ولی هیچ چیزی دیده نمی شد بیابان وبرهوت بودو در طرف غرب ما چند کوه کوچک دیده می شد  . راننده از اوضاع بهتر خبر داشت . ظهر 14 شهریور گرمترین موقع سال وسط کویر  بد جوری دلش را خالی کرده بود .از ماشین پیاده شدیم تنها یک چهار لیتری اب با خودش داشت چند لحظه صبر کردیم وبعد از سریز کردن آب تصمیم گرفتم کمی خودمان را به کوهی که در نزدیکی دیده میشد نزدیک کنیم .بعد از چند کیلومتری دوباره ماشین جوش اورد واین بار اغاز مصیبت  برای همه مابود، چون تازه خبردار شدیم که راننده محترم  بنزین هم به اندازه کافی ندارد  و اوضاع آب هم که بسیار بدتر بود  . هر کدام پیشنهادی میدایم نمیدانم چرا در ان شرایط من اصرار به ادامه داشتم ولی بالاخره نظر بقیه  پیروز شد و قصد کردیم برگردیم ولی ماشین آب نداشت .کسانی هم که پیکان داشتند خوب میدانند  این ماشین براش اب خیلی مهمه وگرنه عواقب بدتری دارد .مشکل مهم ما اب بود .یادمه یک لحظه اقای محمدپور کنار کوه را نشان داد که شبه وار چند تا شتر دیده می شدند راننده پیشنهاد داد دو نفر بطرف شترها رفته واگر اب نبود با چاقویی که تو ماشین داشت شکم شترها را بشکافیم تا لااقل از تشنگی تلف نشویم .من واقای محمد پور با جسارت به طرف شترها به راه افتاده دیدم فاصله ما تا جایی که شترها بودند نزدیک 3 کیلومتر بود .ظرف چندانی هم با خود نداشتیم فقط و فقط یک چهار لیتری بود یکی دو تا از شترها به ما نزدیکتر بودند به طرف انها حرکت کردیم ولی انسان تشنه در بیابان و شکار شتر !! به جرات میتوان گفت اگر 10 نفر هم بودیم قادر نبودیم حتی به یکی شتران پیر ومسن نزدیک شویم .کاری بسیار بیهوده بود .اینجا بود که  فقط یک امید در دلها مانده بود  .وتنها یاد خدابود که ما را آرام می کرد  .دیدن ابهای خشکیده وچشمان خیس اقای محمد پور  ناخودگاه نگاهم را به طرف کوهها واستورایش در دل کویر انداخت . در دامنه کوه سرسبزی بسیار کوچکی دیده میشد ، وچندین شتر که در آن محل استراحت می کردند تصیم گرفتیم  آن طرف برویم ، هر چه بیشتر نزدیک می شدیم خشکی لبها بیشتر و مسیر چشمه ای که کاملا خشک شده بود مشهودترمی شد .دعاهایی آقای محمد پور و زمزمه های زیر لبهایمان  فقط و فقط  تقاضای امداد الهی بود.هیچ وقت نپرسیدم در آن لحظه آقای محمدپور چه دعایی زمزمه می کرد  ولی خشکی لبهاییش حال من را مضطرترمیکرد. هر چند قطعا می دانم که  ذکر ایشان نیز ایه الکرسی بود .دوستانم را بخوبی می شناختم دو سال در تربیت معلم شب و روز  با هم زندگی  کرده بودیم .بیان آن لحظات بعد از چندین سال هنوز برایم سخت وسنگین است. سرانجام به کنار چشمه خشک و بی آب رسیدیم. ازدور ودر  فاصله 3 کیلومتر آنطرفتر  چشمانی که منتظر آب  به ما دوخته بودند و  در کنار چشمه امبد هایی که می رفت تا به  ناامیدی تبدیل شود. قطعا  میدانم بیاد چه صحنه ها و مصیت هایی می افتید  .به سرچشمه ،چشمه خشکیده رسیدیم .هر خیری که خدا اموتش را رحمت کند خروجی سرچشمه را گود کرده و به شکل حوض در آورده بود .ولی گرمای هوا باعث شده بود که چشمه کامل خشک شود.نمیدانم بیان این قسمت خاطره دوستانم را ناراحت نخواهد کرد انشا.. که من را خواهند بخشید.داخل حوضچه سیمان شده با پهن شتر پر شده بود و مقداری از اب  که گاهگایی و به صورت قطره های  از چشمه خارج می شد در زیر لایه های ان باقی مانده بود .البته به نظر میرسید واقعا اب بود چون آثار پوزه شترها نیز برای استفاده از این اب مشخص بود . شاید بیان این قسمت حال بعضی ها را خراب کند ولی با کنار زدن سعی کردیم کمی آب راتصفیه کنیم .واقعا نعمتی بود .نجات جان چهار انسان تشنه که اگر نبود قطعا من و آقای محمدپور حتی تا نزدیکی ماشین هم نمی رسیدیم . یادم هست دوتا ظرف فلزی انجا بودلذا چهار لیتری و ان دو تا ظرف را اب کرده وبه محل استقرار ماشین برگشتیم .دیگر هیچ کس مخالف برگشتن نبود . تنها ترسمان بنزین بود که با نذر وسلام وصلوات به درونه برگشتیم برای بنده خدا بنزین فراهم کردیم و او را به  بردسکن فرستادیم و خودمان نزدیکیهای غروب بود که به خانه یکی از بستگان اقای محمد پور رفتیم .خیلی مهربان بودند .چه پذیرایی !!!با ماست چکیده و روغن حیوانی از ما پذیرایی شد .تازه فهمیده بودیم اشتباهی بجای جاده طبس بطرف شاهرود رفته بودیم جاده ای که الان کامل شده است .آن چشمه  نیز بنام چشمه گورخری مشهور بود و بعلت بودن گوره در کوههای منطقه به این نام مشهور شده بود .پیرمردی که مشخص بود کاملا منطقه را می شناخت تعریف میکرد که دقیقا پشت ان کوه آبادی بوده که اگر 20 کیلومتر دیگر ادامه میداید میرسیدید . شب شده بود . پسر این خانواده نفس نفس زنان  امد وخبر داد که کامیونی بطف عشق اباد میرود  .با سرعت به کنار جاده رفتیم وبا خوشحالی  و با رضایت کامل روی تاج کامیون سوار شدیم .خیلی خوشحال بودیم کامیون اقای ذبیحی بود  که در حال حاضر از بستگان سببی هستند .ولی هنوز نتونستم خاطره اون روز وشب را برای ایشان تعریف کنم .ان شب با اقای محمد پور به خانه ما رفتیم .روز و شبی که هیچ گاه از یادم نخواهد رفت وبیانش یک یاد اوری  کوتاه برای خودم و برای کسانی است  که امروز به راحتی استخدام می شوند و در زمانی که خدمت در مناطق محروم به آنها  تکلیف می شودخیلی برایشان سخت و ناگوار است    .هرچند به برکت بازسازیها و ابادنیها خوشبختانه این محرومیت ها از بین رفته ولی چه کنیم که متاسفانه جدیدا به شهر نشینی عادت کردیم وحتی پذیرفتن سختی های نسل های گذشته برایمان گاهی خنده دار شده است .این خاطره مربوط به سال 75 بود امیدورام در اینده بتوانم خاطراتی را از از سالهای ابتدای استخدام وروستاهای محروم  بنویسم . 

 





خاطرات