با سلام خدمت کلیه همکاران عزیز
هرچند ایمان کامل دارم که به حساب معلمانی که در نسل جدیدتر کار می کنیم حتما قبل از هر قضاوتی در خصوص دانش آموزانمان و یاقضاوت در رفتارهایشان علاوه بر مطاله وتکمیل چک لیست پرونده دانش آموزانمان ،با خانواده های انها ملاقاتی داریم ولی این داستان یک تذکر کوتاه برای دقت بیشتر در این موضوع است .البته خدای نکرده قصد توهین به معلمان نسل های گذشته ندارم قطعا همه بزرگورامان درک می کنند که در گذشته این شرایط برایشان مقدور نبوده ولهذا از نظر من این داستان قطعا به دورهای گذشته بر می گردد و فکر نکنم در برهه اخیر اتفاق افتاده باشد .از دوست گرامیم اقای قربانی هم به خاطر ارسال این داستان و یاداوری به ما جامعه فرهنگی سپاسگزارم .انشاا.. با شرایط وبسترهای مجازی فراهم شده در آینده نچندان دور دیگر حتی نیازی به مراجعه اولیا به مدارس نباشد .بی شک این آرزوی دیرینه من وبسیاری از همکارانم در این فضا است که خوشبختانه در خیلی موراد اقدامات خوبی انجام شده ولی به جرا ت می توان گفت هنوز کافی نیست ومهم ترین دلیلش هم بعضی ازمدیران در سطوح بالایی هستند که هنوز توانایی راه اندازی یک ویندوز ساده را ندارند .قصد آسیب شناسی ندارم ودر ادامه داستان را برایتان طرح میکنم.ضمنا طرح داستان از طرف اینجانب به منزله پذیرش کلیه مطالب ان نیست
آخه من یک دخترم
این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی
شده ود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با
دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند
سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند،
متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد .
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او
را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. مامان
دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا
میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند. برادرم اشکهایش را پاک کرد و
دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم
و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن
را آن زمان فهمیدم.
با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و
مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد.
گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم.
گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت
عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها
واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی
دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر
است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر
اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند.
به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن
ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد.
لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات
شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه
معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت
آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی
دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من
نمی دانستم ...
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می
شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:
معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و
این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم
خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد
و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد.
معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش
خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم
بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر
من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی
گریهام را بگیرم.داداشم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم آخه من یه دخترم!.
ارسالی توسط آسمان آبی