وبلاگ :
ياد ايام (جعفرآباد)
يادداشت :
يک داستان واقعي وتکان دهنده
نظرات :
1
خصوصي ،
1
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
يار دبستاني
سلام داستان را خواندم .اگر بگم گريه نكردم كه دروغ گفتم ! من از آموزگار بودنم خيلي مي ترسم بيشتر هم به خاطر اين ريز بيني ها .گاهي با خودم مي گويم كاش معلم نبودم . يه تصميم ساده مي تونه زندگي يه دانش آموز را متلاشي كنه فقط از خدا مي خوام كمكمون كنه. راه بازگشتي نمي بينم !فقط در امر پر مسئوليت معلمي از خدا كمك مي خوام