• وبلاگ : ياد ايام (جعفرآباد)
  • يادداشت : خاطرات از ابتداي استخدام
  • نظرات : 1 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام آقاي رهيده واقعا خوب توصيف کردي و خاطره فراموش نشدني است وهرچه که بنويسيم نمي توانيم معجزه اي که مارا نجات داد براي خوانندگان بيان کنيم و من آنروز چون به خدا اميدداشتم وائمه معصومين را زياد ياد مي کردم ودعاهاي پدرو مادر پيرم نيز پشت وپناهمان بود اميدوار بودم ويادم نمي آيد که چشمانم اشک آلود شود ولي الان بعداز 16 سال که اين خاطره را مي خوانم چشمانم خيس مي شود ضمنا يک نکته اي که مارابه سمت تپه کشاند راههايي بود که براثر پاي شتران ايجاد شده وهمه به سر تپه ختم مي شد کفتم بريم آنجا شايد آبي باشد و ممکن است چشمه اي باشد ويا با تانکر شتران را آب مي دادند که وقتي به سر تپه رسيديم حدس دوم برايمان حتمي شد وجلوتر که رفتيم سبزي ني هاي کنار چشمه که بين دوتپه ي ديگر قرار گرفته بود نمايان شد و آب از چشمه به صورت قطره اي بيرون مي آمد ودر محلي ديگر جمع مي شد وبه سبب ماندن بوي خوبي نداشت ولي جان مارا نجات داد وضمنا من با راننده پيکان دوست شدم وايشان نيز مي گفت وقتي ماشينش را به تعميرکار نشان داده گفته فقط معجزه ماشين تورا تا اينجا رسانده ومي گويد تاراهي را کاملا بلد نباشد مسافر نمي برد .يادش به خير وبه اميد ديدار .
    پاسخ

    عرض سلام وتشکر از اينکه به وبلاگم سر زدي قريب به 16 سال از آن خاطره مي گذرد ولي لحظات براي همه ما هنوز مثل روز روشن ومجسم است .بي شک دعاي خير خانوادهايمان نيز در اين امدادالهي موثر بوده است . شما کمي بهتر بيان کردي که قطراتي از چشمه آب خارج مي شد ،شايد اين توضيح کمي حال خواننده را بهتر کند .ولي قطعا بياد داري که آن مقدار کم آب را به چه سختي بدست اورديم .ضمنا من واژه چشمان آشک الود را به چشمان خيس اصلاح کردم .